درباره‌‌ی بهار مست

جيغ و فرياد شاد بچه‌ها به آسمان رفت و من دوباره ياد مستأجر عجيبمان افتادم و زيرچشمي نگاهي به پنجره انداختم. هنوز دست به سينه ايستاده بود و ما را نگاه مي‌کرد. در واقع خط و نشان کشيدنش ادامه داشت يا شايد او هم کنجکاو بود ببيند بيرون چه خبر است! سرم را بالا گرفتم و نيم‌نگاهي به او انداختم تا بداند متوجه حضورش هستم، گرچه او هم کم نياورد و شانه‌اش را تکيه داد به لبه‌ي پنجره و سرش را کمي کج کرد. فکر کردم مسابقه‌‌ي روکم‌کني شده است انگار! لبخندم را خوردم و تصميم گرفتم تا وقتي پشت پنجره است به بازي با بچه‌ها ادامه دهم. حتي شده يک ساعت! اما او سه دقيقه هم نماند و من ماندم بالاخره او رويش کم شد يا من که احساس کنفت شدن خاصي يقه‌ام را چسبيده بود!

آخرین محصولات مشاهده شده