درباره‌‌ی بغلی‌ناسور

بغلی‌ناسور که هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت از باباناسورش جدا نشده بود، یک روز زیر امواجِ طلایی خورشید با کلی ذوق‌و‌شوق راه افتاد،آخه دلش می‌خواست ببیند در دنیای اطرافش چه خبر است!راستش آن روز برای بغلی‌ناسور یک روز خاص بود؛ او قرار بود چند تا دوست پیدا کند! اما همه‌چیز آن‌طوری پیش نرفت که دلش می‌خواست. بغلی‌ناسور قُلپ‌قُلپ غصه خورد! یعنی حالا باید چه کار کند؟! ریچل برایت این کتاب را برای تقدیر و ستایش قدرت مهربانی نوشته است.

آخرین محصولات مشاهده شده