درباره‌‌ی بر بنیادهای هستی (پتش خوارگر 3)

پيتون غرق در فكرهايش گام برداشت و زير نور كم‌رمق ماه زمزمه كرد: «گفتي اسم آن پسرك چه بود؟» رزوان‌داد با آهسته‌ترين صدايي كه از حلقوم خش‌دارش برمي‌آمد گفت: آراستي! اما فكر نكن كه پيدا كردن و به چنگ آوردنش از دست آن گوي ديوانه آسان است. جادوگر جواب داد: «خوب حواست را جمع كن و به من بگو آيا چيز ديگري مانده كه من ندانم؟...»

آخرین محصولات مشاهده شده