درباره‌‌ی ببر رها می‌شود

راب هورتن يك روز صبح در جنگل مه‌آلود فلوريدا راه مي‌رفت كه از ديدن ببر، ببري زنده، ببري بزرگ در قفس ميخكوب شد. در همان روز شگفت‌انگيز سيستين‌بيلي را ملاقات كرد. سيستين برخلاف راب همه احساساتش را بيرون مي‌ريزد. آن‌ها رفته رفته با هم دوست مي‌شوند و به هم اعتماد مي‌كنند و زندگي راب دگرگون مي‌شود. خيلي زود پي مي‌برد كه بعضي چيزها مثل خاطرات، غم و غصه و ببرها را نمي‌شود براي هميشه در قفس نگه داشت. داستاني پر احساس و غني در بيان عواطف كه در خاطره‌ها باقي مي‌ماند.

آخرین محصولات مشاهده شده