درباره‌‌ی انتهای سادگی (2 جلدی)

زير لب آهنگي را مي‌خواندم و در حالي كه كيفم را در دست مي‌چرخاندم از پله‌ها بالا رفتم، اما يك لحظه در جايم ميخ‌كوب شدم. سايه‌اي در تاريكي پاگرد ايستاده بود. از سرخي آتش سيگار فوري شصتم خبردار شد كه كيست. از ترس لبم را گزيدم. لامپ را روشن كرد.حدسم درست بود، خودش بود. پرسيد: تا اين موقع شب كجا بودي؟ دست و پايم را گم كرده بودم و با من‌من گفتم: هيچ‌جا.. بيرون... عالم و آدم الان توي خيابون هستند. سيگار را همان جا روي پاگرد خاموش كرد و گفت من كاري با عالم و آدم ندارم، پرسيدم تو كجا بودي؟

آخرین محصولات مشاهده شده