درباره‌‌ی امپراتور بازی امپراتور

آن روز باران مي‌آمد،‌باراني سرد، و مه در هوا شناور بود كه اعليحضرت براي ايراد سخنراني به بالكن تشريف‌فرما شدند. در كنار ايشان انگشت‌شماري رجال، خيس و افسرده ايستاده بودند. بقيه يا در زندان بودند يا گريخته از پايتخت. امپراتور چنان آهسته حرف مي‌زدند كه كلمه به كلمه سخنان ايشان به سختي شنيده مي‌ِشد...

آخرین محصولات مشاهده شده