درباره‌‌ی الف 88

...سايه ها مثل مار روي قلوه سنگ ها و لابه لاي سنگ قبر ها مي خزيدند. ماشاالله رو به عزيز کرد: «خب پسر، اين جا چي کار مي کني؟ باز دوباره از خونه فرار کردي؟» عزيز گفت: «تو که بابام رو مي شناسي، حرف زور مي زنه. دعوامون شد. چند روزه از خونه بيرونم کرده. من هم اومدم اين جا.» «يعني تو غسال خونه خوابيدي؟» «ا?ره ديگه.» «عجب سر نترسي داري، پسر.» عزيز سکندري خورد و افتاد زمين. سريع بلند شد و روي زانوهايش دست کشيد. از ماشاالله عقب افتاده بود، خودش را به او رساند. ماشاالله بي ا?ن که سرش را برگرداند، گفت: «دفعه چندمه مي خوري زمين؟ از دست چپم بيا! اقلا رو سنگ قبرها نيفتي. امشب ديگه حال مرده شستن ندارم.» دست عزيز را گرفت و کشيد طرف خودش: «داشتي مي گفتي.» عزيز خم شد و دستمال را به زانوي زخمي اش بست: «ا?قا ماشاالله، کار خوبي کردم که گفتم مرده زنده شده؟ اين کار خوبه، مگه نه؟» سرش را بلند کرد. ماشاالله ايستاد و به چشم هاي عزيز نگاه کرد: «اگه زنده باشه.»…

آخرین محصولات مشاهده شده