درباره‌‌ی اطلس

من و هايدي لانگ در رستوراني در مرکز شهر داشتيم با هم حرف مي‌زديم. هنوز ميز را جمع نکرده بودند و روي آن مقداري خرده ريز و شايد هم دو جام شراب بود. به احتمال بسيار مي‌توان چنين تصور کرد که غذايمان تازه تمام شده بود. به گمانم داشتيم درباره‌ي فيلمي از کينگ ويدور بحث مي‌کرديم. در جام هايمان کمي شراب باقي مانده بود. با شروع ملال حس کردم دارم خود را تکرار مي‌کنم و چيزهايي مي‌گويم که قبلا هم گفته‌ام و خانم هايدي هم اين نکته را مي‌داند و فقط همين طوري به حرف‌هايم گوش مي‌دهد. ناگهان به يادم آمد که هايدي لانگ مدت‌ها قبل مرده بود. او روح بود و خودش نمي‌دانست. من نترسيدم؛ فقط احساس کردم درست نيست و شايد هم از ادب به دور است که به او بگويم که يك روح است، يك روح زيبا. پيش از آن که بيدار شوم، اين رؤيا جاي خود را به رؤيايي ديگر داد.

آخرین محصولات مشاهده شده