درباره‌‌ی از 3 راه آذری تا منهتن (مجموعه داستان)

خودم را رها مي‌كنم در گودي صندلي و سر مي‌چسبانم به پشت سري. هوس چاي مي‌كنم. دود سيگار فضا را نقاشي كرده و از هر گوشه پوفي از دود، خيال آدم را دعوت به گپ زدن مي‌كند. دست روي زانوي پاي راست مي‌گذارم و جلوي لرزشش را مي‌گيرم، انگار سندرم بي‌قراري گرفته است. صداي محزون «گلن فري» فضا را از آن خود مي‌كند (ديگر نبايد به راه هم ادامه مي‌دادم، تاريك شده بود) ريه‌ها از دم عميق، خالي نكرده‌ام كه دستي ساعدم را لمس مي‌كند، سر مي‌چرخانم به راست، چارلز است. لبخند مي‌زند: «انگار خيلي خسته‌ام مرد؟»

آخرین محصولات مشاهده شده