درباره‌‌ی آواز فاخته

سرش درد مي‌كرد. صدايي مغز تريس را مي‌خراشيد؛ صداي سايش بزآهنگي همچون خش‌خش كاغذ. انگار يك نفر خنده‌اي را گرفته، به شكل گلوله‌ي بزرگ درهم پيچيده‌اي مچاله كرده و توي جمجمه‌ي او چپانده بود چشمان تريس باز شد. چيز زبري داشت به گونه‌اش مي‌خورد. دستش را بالا برد، برگ خشكيده را از توي موهايش درآورد و به آن خيره شد. يك‌عالمه برگ خشكيده توي موهايش...گريه‌اش گرفت. اشك‌هايش به تارعنكبوت شباهت داشتند. اشتهايش سيري‌ناپذير شده بود. طولي نكشيد كه تريس متوجه شد رفتارهايش مثل سابق نيست، انگار ديگر خودش نبود؛ خود واقعي تريس گم شده بود! به راستي، او كه بود؟

آخرین محصولات مشاهده شده