درباره‌‌ی آرش در قلمرو تردید (مجموعه داستان)

خورشيد مي‌نشست و اندوه بر دل آرش. مرد تنها، بر افق، بر سنگ، و بر يال‌هاي تيره‌رنگ كوه‌هاي سخت، نظري انداخت و بر توده بيشماره مردم كه از فروتر مكان خويش، بانگشان چون صوت باد بود. فرياد زد: غمگينم، غمگين چون غروب، چون آواز غريب رهروي تنها، و چون ديوارهاي كاهگلي مخروب؛ غمگين از زمانه خويشم. اي شادي‌هاي از ميان رفته، اي خنده‌هاي از اعماق، اي توان تحمل، به سوي اين برگزيده مغموم، اين پيامبر تنهاي مريدانش در قفاي دور وامانده باز گرديد! راه من سخت است. هيچكس يك لحظه با من نيست. آرش با خود چنين مي‌گفت و باز مي‌رفت. گاه به بالا مي‌نگريست و گاه به جانب مردم. مي‌ديدشان و مي‌لرزيد: افسوس بر شما!

آخرین محصولات مشاهده شده