درباره‌‌ی آدم‌های خوشبخت کتاب می‌خوانند و قهوه می‌نوشند

يك سال قبل، وقتي همراه فليكس به اورژانس رسيدم، به من گفتند كه كار از كار گذشته و دخترم در آمبولانس تمام كرده است. آنقدر حالم بد شد كه شروع كردم به بالا آوردن، اما كمي كه بهتر شدم، دكترها گفتند كالين هم بيشتر از چند دقيقه يا در نهايت چند ساعت وقت ندارد. اگر ميخواستم با او وداع كنم نبايد زمان را از دست مي‌دادم. مي‌خواستم هوار بزنم و سر آن‌ها داد بكشم كه دروغ مي‌گويند اما نمي‌توانستم. در چنبره كابوسي هولناك گرفتار شده بودم و دلم مي‌خواست باور كنم كه خيلي زود از خواب بيدار خواهم شد. اما خانم پرستاري ما را به سوي اتاقكي برد كه كالين آنجا بستري شده بود. تمامي كلمات و حركات درون آن اتاق در ذهنم ثبت شده است. كالين آنجا بود، روي تختي عريض خوابيده و توده‌اي از دستگاه‌هاي پر سرو صدا و چشمك‌زن به او وصل شده بود. بدنش به سختي تكان مي‌خورد و صورتش پراز خون مردگي بود.

آخرین محصولات مشاهده شده