درباره‌‌ی آخر داستان

رويم را برگرداندم، از حالت شگفت‌زده و شايد نگرانش حس کردم مرا با گداي ولگردي اشتباه گرفته، يکهو فکر کردم شايد هماني باشم که مرد خيال کرده. شده بود که خود را بي‌نام و بي‌چهره بيابم و در دل تاريکي يا زير باران، وقتي کسي جايم را نمي‌دانست، در خيابان‌هاي شهر راه بروم و حالا ناگهان اين احساس را مرد پشت پيشخوان تاييد کرده بود. به من نگاه مي‌کرد، بال درآوردم…

آخرین محصولات مشاهده شده