داستان پشت اين اثر:
داستان از اين قرار است که، خنکي زير سايه بيد دعوتي بود براي استراحت. وقت چرت بود. عطر اسطوخودوس و گل وحشي فضا را فرا گرفته بود. در دوردست صداي آواز سيکاها به گوش مي‌رسيد. آب آرام پرواز دو پرستو را در آسمان آبي پر زرق و برق منعکس مي‌کرد. پايان بعد از ظهر نزديک بود و دنيل همچنان آرام نشسته بود و به صداي چوب پنبه کوچک که با ريتم آرام روي موج‌هاي آب مي‌پيچيد نگاه مي‌کرد. مدتي بود که چيزي کوچک کوچک گاز مي گرفت، اما صادقانه بگوييم، در اين نقطه، غيرعادي بود که چيزي گازهاي کوچک بگيرد. اما مهم نيست. دنيل در 10 سال گذشته هر تابستان به اين نقطه ايده‌آل مي‌آيد، براي هيچ چيز دنيا، آيا او اين لذت فوق‌العاده‌اي که بهترينِ ورزش‌ها را فراهم مي‌کند را کنار مي‌گذارد... ماهيگيري!