درباره‌‌ی یلدای دلواپسی

صورتم داغ از حجم هيجان بود و گلوي متورمم راه نفس را سخت كرده بود. چنگي به يقه‌ي مانتو انداختم و بلا سختي نفس تازه كردم. ونداد گره روسري را باز كرده بود و روي صورتم نم آبي پاشيد. كف سالن سرد بود... دست زير بازويم انداخت و بلندم كرد. هنوز هم باور نداشتم. دست‌هاي سحرم ميان دست‌بند سرد و آهني سخت در بند بود. صورتش خيس از اشك بود. انگار قفل را شكسته بود، انگار به قلبش اجازه داده بود عزاداري كند... از كنارم رد شد و با نگاه خنداني كه ميان اشك و حسرت داشت جان مي‌داد، گفت،: ريحان حقش رو دادم. حق آزاري كه ليلي ور داد، حق آزاري كه...

آخرین محصولات مشاهده شده