تمام روز در آئينه گريه ميكردم.
بهار پنجرهام را.
به وهم سبز درختان سپرده بود.
تنم به پيله تنهائيم نميگنجيد.
و بوي تاج كاغذيم.
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را.
آلوده كرده بودم.
نميتوانستم، ديگر نميتوانستم.
صداي كوچه، صداي پرندهها.
صداي گم شدن توپهاي ماهوتي.
و هاي هوي گريزان كودكان.
و رقص بادكنكها.
كه چون حبابهاي كف صابون.
در انتهاي ساقهاي از نخ صعود ميكردند...