درباره‌‌ی گرگ‌های پوشالی

پاييز 1943 بود كه زندگي آرومم به تب و تاب افتاد؛ دليلش نه فقط جنگي كه كل دنيا را به جان هم انداخت بود، بلكه دختر بدجنسي بود كه با آمدنش به تپه‌هايمان، همه‌چيز را عوض كرد. بعضي وقت‌ها آن‌قدر گيج و گنگ مي‌شدم كه حس مي‌كردم بدنه‌ي يك آسياب بادي‌ام كه دور تا دورش پر از همهمه و هياهوست؛ اما در طول آن مدت آشفته و به هم ريخته، مي‌دانستم درست نيست با يك كتاب و يك سيب توي طويله پنهان شوم و اجازه بدهم همه اتفاق‌ها بدون من پيش برود. نمي‌شد دوازده ساله شوم، بدون اينكه گليم خودم را از آب بيرون بكشم؛ منظورم جايگاه، كمي اختيار و امكان كسي شدن در زندگي است. اما همه‌چيز به اين‌ها ختم نمي‌شد. سالي كه دوازده سالم شد، ياد گرفتم حرفي كه مي‌زنم و كاري كه انجام مي‌دهم، اهميت دارد؛ آن‌قدر كه گاهي مطمئن نبودم بار آن همه مسوليت را مي‌خواهم به دوش بكشم يا نه.

آخرین محصولات مشاهده شده