درباره‌‌ی کفش کهنه پشت در

آیلار حرفی نزد. او فقط خیره بود به دریا، دریایی که در تاریکی ابهت همیشگی خود را نداشت. دریایی که دیگر دریا نبود. به‌راستی هم همین بود. دریایی که قادر نباشد اشک چشمان دختری را پاک کند، که با اندوهی به وسعت آسمان روی ایوان ایستاده است، به چه دردی می‌خورد. این همه آب که یک‌جا جمع شده اگر نتواند غرور و خودخواهی را از دل مردم بشوید، چه نامی می تواند داشته باشد؟ طفلکی ساحل به چه امیدی این همه آب را در آغوش خود نگه داشته است؟ نه. این دریا و باران دیگر دوست داشتنی نیستند. این کتاب تکه‌هایی واقعی از زندگی من و توست که هر روز بی‌اعتنا از کنارش می‌گذریم. اما اگر دست‌هایمان را به یاری هم بفرستیم این پازل کامل می‌شود و در باور ما می‌گنجد که عشق و انسانیت تاریخ مصرف ندارند. به گفته‌ی فروغ «اگر عشق، عشق باشد، زمان حرف احمقانه‌ای‌ست»

آخرین محصولات مشاهده شده