درباره‌‌ی چه ساده شکستم 2 (2 جلدی)

روي يكي از نيمكت‌هاي سالن شلوغ ترمينال، جاي خالي پيدا كردم. در حالي كه خسته و عرق‌ريزان روي آن مي‌نشستم به ساعت بزرگي كه از سقف ترمينال آويزان بود نگاه كردم. هنوز يك ساعت تا حركتم وقت باقي بود. به پشتي صندلي تكيه دادم و به آدم‌هايي كه با عجله مي‌آمدند و مي‌رفتند خيره شدم. عجله و هراس و اشتياق و گاهي ترسشان برايم جالب بود. حالا راحت مي‌توانستم به دور و بر و آدم‌هاي مقابلم خيره شوم، بدون اين‌كه مجبور باشم نگاه ملامتگر و سرزنش بار كسي را تحمل كنم. كنارم زن و مرد جواني ايستاده و مشغول صحبت با همراهانشان بودند. اطرافشان پر از ساك و چمدان بود. با ديدن ساك‌هاي شيك و تميز آنها بي‌اختيار نگاهم به سمت وسايل اندكم كشيده شد. ساك امانتي شريفه خانوم بود، به همراه كيسه سياه رخت‌خوابم با ساك كوچك‌تر ديگري كه تعدادي از كتاب‌هايم را در آن قرار داده بودم. دوباره توجهم به سوي زن و مرد جوان جلب شد. مشغول خداحافظي بودند. مادر زن جوان گريه مي‌كرد و مرتب از خدا برايشان آرزوي خوشبختي مي‌كرد. احتمالا مسافر ماه عسل بودند. بي‌اختيار لبخندي زدم و به سمت ديگر سالن نگاه كردم. در همين احوال پسر بچه كوچكي كه جعبه آدامسي در دست داشت با عجله به طرفم آمد و با لحن معصومانه و ملتمسي گفت: خانوم تو رو خدا يه آدامس بخر. فقط يكي.

آخرین محصولات مشاهده شده