درباره‌‌ی چهره پنهان عشق

هنوز لبخندش را، وقتي مي‌گفت «مزاحم‌تون نمي‌شم» به ياد دارم. اصرار كردم كه برسانمش. وقتي سوار مي‌شد، هنوز آن لبخند را به لب داشت. همان شب، وقتي داشتيم توي ماشين حرف مي‌زديم، فكر كردم خيلي دوستش دارم. فكر كردم از همه چيز در اين دنيا بيشتر دوستش دارم. اما حالا داشتم با خودم فكر مي‌كردم كه هرگز دوستش نداشته‌‌ام، حتي زماني كه آن لبخند را به لب داشت. يك آن خواستم دستم را بگذارم روي دست راستش كه انگار روي دنده خشك شده بود. اما نگذاشتم. سر چرخاندم طرف پياده‌رو. نمي‌خواستم اشك‌هايم را ببيند.

آخرین محصولات مشاهده شده