درباره‌‌ی پسر و دوجرخه

دوچرخه، خسته به کنج ديوار پياده‌رو تکيه داده بود. پسر لگدي نثارش کرد و گفت: «آماده شو، بايد برويم.» دوچرخه از جايش تکان نخورد، محکم به ديوار چسبيده بود. اما پسر زورش زيادتر بود. به‌راحتي او را از ديوار جدا کرد، سوارش شد و راه افتاد. دوچرخه در مسير ميخي روي زمين ديد. با کنجکاوي به طرفش رفت و فسي پنچر شد؛ دردش آمد اما خوشحال بود. چرا خوشحال بود؟ چون از بس سواري داده بود خسته شده بود، او هم به استراحت احتياج داشت. پسر خم شد و به چرخ نگاه کرد. با ديدن پنچري آه از نهادش برآمد حالا بايد دوچرخه را به دست مي‌گرفت و به سمت يک دوچرخه‌سازي مي‌رفت تا پنچري آن را بگيرد. بين راه پسر و دوچرخه با خودشان زمزمه مي‌کردند و از همديگر شکايت داشتند. در واقع هر کدام ديگري را در وضعيت موجود مقصر مي‌دانست. تا اين‌که به دوچرخه‌سازي رسيدند و ماجرا جور ديگري رقم خورد. امروزه در حاشيه بسياري از شهرهاي بزرگ و کوچک، زباله‌داني‌هايي به چشم مي‌خورند که کوهي از زباله‌هاي ماشيني را در خود جاي داده‌اند. ماشين‌ها، وسايل برقي اسقاطي و … درست است که بسياري از اين وسايل از کار افتاده‌اند اما اگر در زمان حياتشان به شکل بهتري از آن‌ها استفاده مي‌شد يا مراقبت بهتري از آن‌ها مي‌شد شايد هنوز هم قابل استفاده بودند و به اين زودي سر از زباله‌داني در نمي‌آوردند. در اين صورت کوه‌هاي زباله هم محيط‌هاي زيستي را تبديل به منظره‌هاي زشت و نفرت‌انگيز نمي‌کردند و به سمتي نمي‌رفتيم که بايد براي آنها هم فکري کنيم.

آخرین محصولات مشاهده شده