درباره‌‌ی نفرین‌شدگان

نمي‌دانم چرا، اما خوددم هوس كرده بودم ببينمش. مي‌دانستم كه ديگر هيچ احساسي به او ندارم. مطمئن بودم. فقط مي‌خواستم ببينمش. يك ديدار خيلي خيلي ساده. همين. نشاني سرراستي بود. من يك ساعت بعد. حدود ساعت دوازده. آنجا بودم. باد شديدي مي‌امد و هوا ابري بود. به پنجره‌ي طبقه سوم نگاه كردم. احساس كردم سايه‌اي پشت پنجره است. زنگ زدم و باز به سايه گاه كردم. نبود. در صدايي كرد و باز شد. رفتم تو. دستم را گرفتم به ميله‌هاي راه‌پله و آهسته بالا رفتم. جلو در آپارتمانش منتظرم بود. گفت: يواش يواش داشتم نگرانت مي‌شدم. پيراهن آستين كوتاه سفيدي پوشيده بود با شلوار جين خاكستري و موهاي نسبتا كوتاه خرمايي‌اش را پشت سرش بسته بود. گفتم : اين وقت شب تاكسي گير نمي‌اد.

آخرین محصولات مشاهده شده