درباره‌‌ی مرگ مرموز همسایه

حق با زردنبود بود. اين همه سال تکيه زده بوديم به ديوار همسايه دست راستي، بي آنکه فکر کنيم اگر يکروز ويرش بگيرد و جاخالي بدهد چه. يعني اتاق ما فقط سه ديوار داشت و ديوار چهارم عاريه بود. مهندس معمار و عمله با هم دست به يکي کرده، زمان ساخت، يک ديوار ما را دزديده بودند! من و مامان رفتيم توي اتاق. سحر هنوز زير پتو بود و نمي دانم چطور هوري عمله ي آن ور ديوار و بوي گس و تند سيگار بهمن بيدارش نکرده بود. عمله ها ديوار همسايه ي دست راستي را خراب کرده بودند و اگر نئوپان کتابخانه ي پشت ديوار نبود، ما عملا با آن ور ديوار هيچ مرزي نداشتيم. مامان پريد سمت کتاب ها و دسته دسته آنها را کشيد پايين. من هم پريدم وسط. اگر آن همه فلسفه و شعر و قصه روي کسي خراب مي شد خفگيش حتمي بود! بعد مامان لگد نرمي زد به پتو. سحر جيغي زد و از زير پتو دادش زد بيرون، «صد دفه گفتم ولم کنين.کاري به کار من نداشته باشين. من مي خوام بميرم...» گفتم: «پاشو جمع کنيم. فقط ايناس که ما رو نجات ميده. پتو را بيشتر روي سرش کشيد: «گم شو بابا!» قبلا به سحر گفته بودم که ما فقط بايد نويسنده بشويم، « چون عرضه ي هيچ کاري رو نداريم. دقيقا به اين دليل.»

آخرین محصولات مشاهده شده