درباره‌‌ی مرا فریاد کن

ديگر حس بلند شدن نداشت. دلش ‌مي‌خواست بخوابد. پلك زد. ولي با باز كردن چشم‌هايش يك جفت صندل مردانه مقابل چشمانش ظاهر شد. پوزخند زد. ناجي امشبش هم از راه رسيده بود. زانوي مرد را ديد كه روي شن‌هاي تيره نشست و دست گرمي كه روي گردنش قرار گرفت. صداي مرد توي فرياد موج‌هاي بي‌امان دريا گم شد: ـ آلاله! او را مي‌شناخت؟ مغزش قدرت تحليل نداشت. دلش مي‌خواست دهان باز كند و بگويد زنده است. ولي حالش را نداشت. پلك‌هايش را بست و گذاشت دست‌هاي گرم صندل پوش آشنا او را با خودش ببرد.

آخرین محصولات مشاهده شده