درباره‌‌ی مخلوقات غریب (مجموعه داستان)

ژوليده در را باز كرد. چهارتايي وارد شدند. مرد پالتويي گفت:” سلام ارباب من! آمديم براي شام آخر. آمديم كه خلاص كني‌مان امشب.“ دو كيسه پر از نان و ميوه و خوراكي‌هاي ديگر را گذاشت كنار ديوار و كادو حلقه‌ايش را داد دست ژوليده. زني كه باراني كوتاه قرمز پوشيده بود گفت:” ملك! نگو ارباب من بگو ارباب ما.“ ملك گفت:” باشد ململ جان. واقعا چه اسم‌هايي! ارباب ما، امشب لايق مي‌شويم كه نام‌مان را بگويي و از اين بي‌نامي نام‌هاي قلابي دربياييم؟ نه؟ باشد. اين‌طور نگاه نكن ديگر، كه يعني اصلا هيچ‌وقت نخواهي گفت. اگر اصلا وقت ديگري باشد. حالا ارباب ما، پالتوم را كجا كثيف كنم؟“

آخرین محصولات مشاهده شده