درباره‌‌ی عوضی

رمان «عوضي» درباره مردي است كه هميشه با ديگران اشتباه گرفته مي‌شود و خودش هم از شناسايي هويت واقعي‌اش عاجز مانده است... برشي از رمان: بنا گذاشتم به چرخيدن توي اتاقم. سعي كردم تسليم ترس نشوم، عقلم را به كار اندازم، برگردم به نقطه شروع، به لحظه‌اي كه خوابِ خواب بودم و خيال كردم شنيدم درِ خانه‌ام را با آن روش منحصربه‌فرد مي‌زنند. مي‌گويم «خيال كردم شنيدم در مي‌زنند»، چون به هر حال در اين باره كاملا مطمئن نبودم. شايد آن لحظه هنوز خواب بودم. نمي‌شود گفت چيزي كه خيال كرده بودم شنيده‌ام، صداي خاص در زدن كسي بود. مي‌توانست صداي حفاظ چوبي پنجره‌اي باشد كه باد آرام به نماي ساختمان مي‌كوبدش. جريان هوايي از لاي پنجره‌اي نيمه‌باز. يا هزار صداي ديگر كه من عوضي گرفته بودمشان. الان، دقايقي طولاني مي‌شد كه ديگر صدايي نشنيده بودم. اين ملاقات‌كننده چرا به اين زودي دلسرد شد؟ بايد شور و شوق بيشتري مي‌داشت براي اذيت كسي در اين ساعت شب. براي آنكه خاطرم كامل جمع شود، با خودم فكر كردم چقدر مضحك است خيال كنم كسي به در خانه‌ام ضربه زده در حالي‌كه روي چارچوب در زنگي هست كه خيلي خوب كار مي‌كند و آدم نمي‌تواند نبيندش. ده ثانيه ديگر گذشت. و طي زنگ بي‌پاياني كه در پي آمد،‌ قلبم ديگر نزد. فكر مي‌كنم واقعا ايستاد. با خودم گفتم دوباره شروع نمي‌كند به تپيدن مگر آنكه كمي شانس بياورم و لحظه‌اي برسد كه آن انگشتي كه دگمه زنگ را له مي‌كرد شل شود. برام اندازه يك ابديت طول كشيد. يك دفعه سكوت برگشت، دوبرابر، صدبرابر ساكت‌تر از قبل، و قلبم دوباره شروع كرد به زدن، شديدتر از هميشه، انگار مي‌خواست از سينه‌ام در برود. لابد صداش تا پاگرد هم مي‌رفت.

آخرین محصولات مشاهده شده