درباره‌‌ی عاصی

قلبش ذره ذره می‌لرزید و فرو می‌ریخت. می‌ترسید زار بزند که دیگر کار از کار گذشته... که دیگر هیچ‌کاری از دست قلبش ذره ذره می‌لرزید و فرو می‌ریخت. می‌ترسید زار بزند که دیگر کار از کار گذشته... که دیگر هیچ‌کاری از دست کسی ساخته نیست. حتی از باد می‌ترسید مبادا راز سیاهش را توی هوا جار بزند. ـ پولو می‌دم ببر بده دکتر... خواستی خودمم باهات میام. نمی‌ذارم کسی فکر کنه بی سروصاحبی... مثل کوه پشتتم ترنج... اشک آرام آرام روی گونه‌هایش لغزید و تا امتداد چانه‌اش شره کرد. ـ اون‌بار نذاشتی حرف بزنم اما... برای دل خودمم که شده می‌خوام تکرار کنم چقدر برام عزیزی... در دل ناله زد «نگو محمد... به‌خاطر خدا نگو...» ـ نو هم‌بازی قشنگ‌ترین روزای عمرمی ترنج... اگر بگم خود خود عمرمی دروغ نگفتم به بزرگی خدا قسم! به رخت‌خواب ترنج نزدیک شد. سر دخترک آن‌قدر پایین بود که فقط شالی که روی سرش پیدا بود را می‌دید. به دست‌هایش که هنوز زیر ضخامت پتو می‌لرزید زل زد و دستش را پیش برد. آرام روی دست‌های او گذاشت. از روی همان پتو... ولی ترنج گرمای امن دست‌های مردانه‌اش را حس کرد. تمام وجودش نبض بود و درد. نبض بود و بی‌قراری... عذاب لحظه‌های بی‌جبران... خیره به دست محمد سر بلند کرد. ـ من دوستت دارم ترنج... درد تو درد منه. ـ محمد...

آخرین محصولات مشاهده شده