[ساعت ديواري انتهاي صحنه، يازده بار زنگ ميزند. نور. فاطي پشت ميز، روي صندلي روبروي ما نشسته و همانطور که با طرهاي از موهايش بازي ميکند، به صفحه لپتاپش چشم دوخته. گاهي چيزي تايپ ميکند و گاهي به يک موسيقي گوش ميدهد. از بالا صداي آوازخواني فائقه به گوش ميرسد.]
صداي فائقه: من همونم که يه روز... ميخواستم دريا بشم... ميخواستم بزرگترين.... درياي دنيا بشم.... آرزو داشتم برم... تا به دريا برسم... شبو آتيش بزنم.... تا به فردا برسم...
صداي فخري: فاطمه... فاطمه!
فاطي: بعله زنداداش!
....