درباره‌‌ی سکوت سایه‌ها

آرام روي تخت نشست و كمي فكر كرد. چقدر حس بدي داشت! انگار كه مي‌خواسته به زور خودش را به علي بچسباند. يك لحظه خودش را خيلي كوچك ديد و تمام كارهايش به نظرش مسخره آمد. اگر مادرش مي‌فهميد خودش را جلوي پسر سيد اين همه كوچك كرده است به او چه مي‌گفت؟ خود سيد چه؟ ديگر كسي از او توقع نداشت از علي برايشان خبر ببرد. كسي توقع نداشت برايش كاري بكند. تمام اين كارها را براي دل خودش، براي راضي كردن خودش كرده بود، ولي حالا با اين رفتار علي...

آخرین محصولات مشاهده شده