درباره‌‌ی سایه و استخوان (مجموعه گریشا 1)

تصورم اين بود عشقي که به او حس مي‌کردم متعلق به گذشته است و دختر احمق و تنهايي بود که هرگز نمي‌خواستم دوباره همان شوم. سعي کردم آن دختر و عشقي را که حس مي‌کرد دفن کنم، همان‌طور که پيش‌ترسعي کرده بودم قدرتم را دفن کنم، اما نبايد اين اشتباه را دوباره تکرار کنم. اولين بار که وارد قلمروي سايه شدم از تاريکي و مرگ خودم مي‌هراسيدم. حالا تاريکي ديگر برايم معنايي نداشت و مي‌دانستم مرگ زودرس نيز مي‌توانست همچون هديه‌اي به شمار آيد. اين حقيقتي است پشت يک چهره‌ي جذاب و قدرت‌هايي اعجازگونه، حقيقتي که در فضاي خالي و مرده‌ي بين ستارگان بود. سرزمين باير و برهوتي که توسط هيولاهايي مخوف اشغال شده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده