درباره‌‌ی ساعت مادربزرگ

پاتريشيا دلش نمي‌خواهد به کلبه‌ي تابستاني خاله‌اش برود، آن هم حالا که مادر و پدرش مي‌خواهند از هم جدا شوند. او تا به حال خاله‌زاده‌هايش را نديده و با غريبه‌ها راحت نيست. اما به اصرار مادرش مجبور مي‌شود قبول کند و وقتي به کلبه مي‌رسد مي‌بيند ترسش بي‌دليل نبوده. بچه‌ها مسخره‌اش مي‌کنند و خاله و شوهر خاله‌اش برايش دلسوزي مي‌کنند. پاتريشيا به اتاقک پشت خانه پناه مي‌برد و همان جا يک ساعت قديمي پيدا مي‌کند. ساعتي که او را به گذشته مي‌برد، وقتي مادرش همسن خودش بوده 12 ساله...

آخرین محصولات مشاهده شده