درباره‌‌ی روزی که جوحا جادوگر شد (قصه‌های تصویری از عبید زاکانی 5)

روزي جوحا خسته و گرسنه به روستايي رسيد. تعدادي از روستايي‌ها نشسته بودند توي آفتاب و براي هم خاطره تعريف مي‌كردند. بچه‌ها همان اطراف بازي مي‌كردند و گاهي هم به حرف‌هاي آن‌ها گوش مي‌دادند. جوحا كه راه زيادي آمده و خسته و گرسنه بود، پيش روستايي‌ها رفت و گفت: «چيزي به من بدهيد. غذايي براي خوردن. جايي براي استراحت كردن و پولي براي ادامه‌ي سفر.»

آخرین محصولات مشاهده شده