دربارهی روزی که جوحا انگشترش را گم کرد (قصههای تصویری از عبید زاکانی 8)
جوحا انگشتر قشنگي داشت که يادگار پدر خدابيامرزش بود؛ يک انگشتر نقره با نگين سبز. جوحا انگشتر را خيلي دوست داشت. اما خيلي کم آن را دستش ميکرد. هميشه ميترسيد گمش کند.
روزي جوحا انگشترش را گم کرد. با آه و افسوس زد توي سرخودش و گفت: «آمد به سرم از آنچه ميترسيدم.» و سراسيمه از خانه بيرون رفت و دنبال انگشترش گشت. اما هرچه گشت آن را پيدا نکرد.
نانوا که از آنجا رد ميشد، جوحا را ديد که خم شده بود روي زمين و هي ميگفت: «پيدا شو. پيدا شو. جان مادرت پيدا شو.»
كد كالا | 254609 |
زبان | فارسی |
نویسنده | فریبا کلهر |
سال چاپ | 1399 |
نوبت چاپ | 1 |
تعداد صفحات | 16 |
قطع | رقعی |
ابعاد | 16.5 * 21.1 * 0.1 |
نوع جلد | شومیز |
وزن | 46 |
تاکنون نظری ثبت نشده است.