درباره‌‌ی روزها ماه‌ها سال‌ها

آن سال، به نظر مي‌رسيد كه خشكي نمي‌خواهد به پايان برسد، خود هوا نيز ظاهرا به خاكستر تقليل يافته بود و زغال روز‌ها در دست‌هايمان تحليل مي‌رفت. خورشيد در قالب خوشه‌هايي نامحدود بالاي سرمان مي‌درخشيد. پدر بزرگ از صبح تا شب بوي مو‌هاي سوخته خود را مي‌شنيد. گاهي دستش را در خلا دراز مي‌كرد. آن وقت مي‌توانست بوي گند ناخن‌هاي ارغواني‌اش را حس كند.

آخرین محصولات مشاهده شده