درباره‌‌ی روزهای بی‌آینه (خاطرات منیژه لشگری همسر آزاده خلبان حسین لشگری)

ساعت سه و نيم يا چهار بود كه وارد سالن شدند. عكس حسين را ديده بودم؛‌ همين كه وارد شد شناختمش. فاصله خيلي دور مي‌ديدمش. وسط ايستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همين كه چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار اين مردي بود كه سال‌ها از من دور بوده است؛ كاملا مي‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غريبگي كه نسبت به عكس‌ها و تن و لحن صدايش داشتم ديگر نبود. نمي‌دانم چه شده بود؛ حس دختري را داشتم كه براي اولين بار همسرش را مي‌بيند؛ هم خجالت مي‌كشيدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم مي‌خواستم كنارم باشد. زير لب زمزمه كردم: خدايا، من چقدر اين مرد را دوست دارم. حسين نزديك شد؛ خيلي نزديك.

آخرین محصولات مشاهده شده