تمام خوابهايم تكرار يك خواب واحدند، با تكتك جزئياتش، رويايي كه دوباره و دوباره به سراغم ميآيد. در اين كابوس هميشه يك شكل، من پاي پلهها، در دالان ورودي، رو به چارچوب فولادي و شيشه نشكن در بيروني ايستادهام و تقلا ميكنم قفل در را باز كنم. آمبولانسي بيرون توي خيابان ايستاده. هيكلهاي امدادگرها را مات و درخشنده از آنطرف شيشه ميبينم كه كج و معوج به نظر ميرسند و صورتهاي آماسيدهشان مثل قمرهاي نوراني است. كليد ميچرخد، ولي تلاشم بيهوده است: نميتوانم در را باز كنم.