درباره‌‌ی حشره دوست‌داشتنی من (نازلی و شهرش استانبول)

صبح خيلي زود بيدار شدم. هنوز هوا روشن نشده بود. آرام از روي تخت بلند شدم. به طرف راهروي نيمه‌تاريك عمارت چوبي راه افتادم. تخته‌ها زير پاهايم جير جير مي‌كرد. روي پنجه راه مي‌رفتم كه مادربزرگم بيدار نشود. ناگهان او را ديدم. يك سوسك ترسناك سياه سياه بي‌حركت روي چهارچوب در حمام بود! قلبم از ترس داشت مي‌ايستاد. بايد فورا مي‌كشتمش، وگرنه ممكن بود تا كنار تختم بيابيد. اين حشرات وقتي هوا گرم است بيرون مي‌آيند... تا آن‌ روز اصلا در آن عمارت سوسك نديده بودم. ناگهان متوجه شدم با چشمان سياه، ريز و براقش كه مثل منجوق بود مرا نگاه مي كند و شاخك‌هايش را بالا و پايين مي‌برد. پچ‌پچ‌كنان گفت: «نازلي، مباذا من را بكشي. من عثمانم. اين‌وقت شب اومدم كه تو رو پيدا كنم. » شگفت‌زده سر جايم خشكم زده بود. داشتم از هيجان بي‌هوش مي‌شدم. يك آن فكر كردم اشتباه شنيده‌ام. همكلاسي‌ام عثمان. دوست بي‌نظيري كه خيلي ماجراها را با هم تجربه كرده بوديم.

آخرین محصولات مشاهده شده