درباره‌‌ی جادوگران 1 (بخش اول)

كوئنتين يكي از شعبده‌هايش را انجام داد. كسي متوجهش نشد. سه نفري در آن سرما با هم روي پياده‌رو ناهموار كنار خيابان راه مي‌رفتند؛ جيمز، جوليا و كوئنتين. جيمز و جوليا دست هم را گرفته بودند. حالا ديگر اين‌طور شده بود. پياده‌رو زياد عريض نبود، براي همين كوئنتين مثل بچه‌هاي اخمو پشت سر آن دو راه مي‌رفت. ترجيح مي‌داد فقط او باشد و جوليا يا فقط خودش؛ اما نمي‌شد هم خدا را داشته باشد و هم خرما را. حداقل از اوضاع فعلي كه همين را مي‌شد برداشت كرد.

آخرین محصولات مشاهده شده