درباره‌‌ی جابر می‌گفت و چند داستان دیگر (مجموعه داستان)

كومال جلويمان ايستاده بود. قلاده پاره كرده بود. به جايي آمده بود كه هيچ‌گاه حق نداشت وارد شود. سگ بيچاره سر مي‌چرخاند و با آن چشمان مرگ‌بارش به ما خيره شده بود. جوي سرخ خون را بو مي‌كشيد. به سوي آشور پارس مي‌كرد. پارس‌هايش از سر شكم نبود. يا اين‌كه بخواهد كسي را بترساند. چيز ديگري تحريكش كرده بود. لش‌هاي گوسفندان آويزان در برابرش آونگ گرفته بودند. پارس‌ مي‌كرد. به سوي لش‌ها حمله مي‌كرد. آن‌ها را بو مي‌كشيد.

آخرین محصولات مشاهده شده