درباره‌‌ی تناردیه را من کشتم

خواستم کمتر اذيت شود و درد بکشد. لحظه آخر نفهميدم خنديد يا نه ياد چهره اش که ميافتم به نظرم خنديد. قبل از اين که بخندد نگاهم کرد با همان لبخند کجکي روي لبش همان لبي که گوشه راست آن کمي رو به بالا کشيده شده بود. انگار براي پوزخند طراحي شده بود سبيل مشکي اش چهره اش را تغيير داده بود بغل چشمهايش هم چند چين زير چشم هايش کمي پف کرده بود و به کبودي ميزد تا لحظه آخر نگاهش متعجب .بود انگشتم را گذاشتم روي شقيقه اش خوني شد. زير چشمي نگاه کرد به صف طولاني اي که تا بينهايت کشيده شده بود شوخي نبود که تکه هاي مغزش را دست به دست ميبردند تقصير خودش بود. خودش اين جرقه لعنتي را در ذهنم زد.

آخرین محصولات مشاهده شده