هنگامي كه ناسودا و اراگون سرانجام چادرهاي شفادهندگان را ترك كردند هوا كاملا تاريك شده بود. ناسودا آهي كشيد و گفت: ((الان يه ليوان نوشابه ميچسبه.)) اراگون در حالي كه به پاهايش خيره شده بود به نشانه تاييد سر تكان داد. به سمت چادر او حركت كردند و پس از چند دقيقه ناسودا پرسيد: ((داري به چي فكر ميكني اراگون؟))