درباره‌‌ی با معنا زیستن (معنای انسانی در جهانی خاموش)

دوستي روايت مي‌کرد که شبي ديرهنگام در مترو، متوجه شده که مرد بغل دستي‌اش با غضب و نفرت به زني نگاه مي‌کند که چند متر آن‌طرف‌تر روي صندلي واگن نشسته‌است: «بلند شدم و کتاب به دست روبروي مرد ايستادم و مانع ديدش شدم. اين کار را آن‌قدر ادامه دادم تا زن به ايستگاه مقصدش رسيد و پياده شد.» آن دوست از اين کار شعف عجيبي داشت. گويي معنايي را يافته و به چيزي ارزش داده بود: ايستادن برابر شر، براي دفاع از حضوري انساني! خاطره‌اي که «تاد مي» در مقدمه‌ي کتاب «بامعنا زيستن» از تجربه‌ي نوجواني‌اش در مترو و احساس پوچي و بي‌معنايي عميق آن روزش شرح مي‌دهد، اهميت خاطره‌ي اين دوست را دوچندان کرد؛ اگر تاد مي در آن روز در مترو با وضعيتي شبيه وضعيت آن دوست روبرو شده‌بود، باز هم با احساس بي‌معنايي روبرو مي‌شد؟ يا اينکه معناي زندگي، به تمامي درون خود زندگي، همه‌ي لحظاتش و تک‌تک آن رخدادهاي هنوز نيامده‌اش حضور دارد و هرآن در فرمي منحصر به خود ما نمود مي‌يابد. يا در تعبيري البر کامويي «ما بايد در دل بي‌اعتنايي عالم زندگي کنيم، يا به بيان بهتر، در دل تقابل هميشگي‌ نيازمان به معنا و خاموشي دائمي عالم.» به درستي و دقيق نمي‌توان گفت، اما مي، اين فيلسوف و جستارنويس آمريکايي، در کتاب کوچک و راهگشايش «بامعنا زيستن: معناي انساني در جهاني خاموش» به سياقي سراسر جست‌وجوگرانه بر پايه‌ي شناخت و شهود، سعي کرده راهي بيابد، براي انديشيدن به آنچه زندگي را بامعنا مي‌سازد!

آخرین محصولات مشاهده شده