اين کتاب، سرگذشت پسر خردسالي است که با بازگشت پدر از جنگ چنين احساس مي‌کند که از محبت و توجه مادر دور شده است. به همين سبب آرزو مي‌کند پدر به جبهه باز گردد. اما نه تنها آرزوي او برآورده نمي‌شود، بلکه با تولد فرزند جديد، خود را بيش از پيش از مادرش دور مي‌بيند و شبي درمي‌يابد که پدرش نيز گرفتار همين مسئله شده است. بخشي از متن: در تمام طول جنگ_ منظورم جنگ اول است_ پدر در ارتش بود. به همين دليل تا سن پنج سالگي زياد او را نمي ديدم و آن چه مي ديدم، ناراحتم نمي کرد. گاهي بيدار مي شدم و زير نور شمع هيکل گنده اي را مي ديدم که در لباس نظامي به من خيره شده بود. گاهي صبح هاي زود صداي به هم خوردن در جلويي مي آمد، و تق تق چکمه هاي ميخ دار روي سنگفرش کوچه. آمدن و رفتن پدر اين طور بود. درست مثل بابانوئل، اسرارآميز مي آمد، اسرارآميز مي رفت و...