درباره‌‌ی آبی و صورتی

آن روز از صبح يك جمله مدام توي ذهن فيروزه پشتك و وارو مي‌زد و من خوشحال بودم. چون خوب مي‌دانستم كه از اين جمله خيلي كارها برمي‌آيد. مدتي بود كه پشتش ايستاده بودم و داشتم جست‌وخيز اين جمله را توي كله‌اش تماشا مي‌كردم؛ اما او هنوز متوجه من نشده بود. آرام دستم را روي شانه چپش گذاشتم. برگشت و گفت: «تويي؟» خنده‌ام گرفت. غير از من چه كسي مي‌توانست باشد؟

آخرین محصولات مشاهده شده