آنها براي خريد به فروشگاه پرتقال ميروند.
از برچسبهايتان براي تزيين صفحه استفاده كنيد.
توتفرنگي در فروشگاه يك تاج زيبا پيدا ميكند. ميخواهد مثل يك شاهزاده لباس بپوشد...
آقاي خندان معمولا با حالتي خوش از خواب بيدار ميشد.
با لبخندي درخشان و گرم بر چهرهاش.
در حقيقت آقاي خندان يكي از آن افراد خوشرويي است كه شما حتما دوست داريد ببينيد. اما او رازي داشت كه بسيار ناراحتش ميكرد و هيچكس نميدانست آن راز چيست...
آقاي خوشحال هرصبح شنبه به كتابخانه شهر ميرفت.
شنبه گذشته او به آنجا رفت.
اين شنبه هم به آنجا رفت.
در بين طبقات دنبال كتابي براي خواندن بود. همان وقت يك جلد كتاب كج و كوله نظرش را جلب كرد. آن را بيرون كشيد...
آقاي دست و پا چلفتي ديگر تحملش تمام شده بود. به نظر نميرسيد، مهم باشد كه چهكار ميكند، همهي كارهايش به اينورو اونور خوردن، خراشيدگي، ورم كردن و تاول زدن ختم ميشد....
يك شب، پوپا با زدن آرنج او را به فضاي باز مزرعه برد.
«خيل خوب حالا قدم بزن.» همهنطور كه آرلو مضطرب توي تاريكي ايستاده بود، يك حشره روي بينياش نشست.
«پوپا پوپا!»
پوپا به آرامي حشره را فوت كرد و او روشن شد.