با صداي كيانوش سرم را سمت راهپلهها ميچرخانم. نگاه معنادار او بين من و فرزاد در گردش است. فرزاد پيشدستي ميكند و از من كمي فاصله ميگيرد اما همچنان لبخندي بر لبش نشسته است. حالا به كيانوش رسيده و دست روي شانهي پسر عمويش ميگذارد.
چيزي زير گوش كيانوش م...
نگاهم ناخودآگاه سمت آرمان چرخيد. او هم با فاصله از شهاب نشسته و سرش پايين بود و خودكارش آرام با حركات موزون روي سررسيد كذايي ميچرخيد. وقتي به ياد آن خطاطيهاي تحسين برانگيز ميافتادم ابهت هميشگياش فرو ميريخت. به نظرم كار جالبي براي فارغ كردن ذهن آشفته ا...