درباره‌‌ی دربار یخ و ستاره (قلمرو خار و رز 3/1)

نبايد شام مي خوردم. وقتي به کارگاهي نزديک مي شدم که رسينا در آن کار مي کرد و تاريکي در بالاي سرم کامل بود، اين فکر از ذهنم مي گذشت. وقتي نورهايي را ديدم که خيابان منجمد را روشن مي کردند و با درخشش چراغ ها ترکيب مي شدند اين فکر از ذهنم مي گذشت. در آن ساعت، سه روز پيش از انقلاب، خيابان پر از خريدار بود. فقط ساکنان پاتوق نبودند، بلکه کساني از سر تا سر شهر و نواحي بيرون آن آمده بودند. پريان عالي رتبه و پري هاي دون پايه ي بسياري آن جا بودند و بسياري از افراد دسته ي دوم، نژادهايي بودند که قبلا هيچ وقت نديده بودم. اما همه لبخند مي زدند و همه انگار از شادي و حسن نيت مي درخشيدند. اگرچه اضطراب نزديک بود من را وادار کند که بدون اهميت دادن به باد يخي با پرواز به خانه بروم، غير ممکن بود که لرزش آن انرژي را زير پوستم حس نکنم. کوله اي پر از تجهيزات را کشان کشان تا آن جا آورده بودم و بومي زير بازويم زده بودم چون درست نمي دانستم بومي به من داده خواهد شد يا اگر سرزده به کارگاه رسينا بروم و به ظاهر انتظار داشته باشم به من بوم بدهند دور از ادب خواهد بود يا نه. از خانه ي شهري پياده آمده بودم چون نمي خواستم با آن همه وسيله ببيزم و نمي خواستم در صورت پرواز بوم را در برابر فشار باد سخت از دست بدهم. گرم ماندن به کنار، ايجاد سپر در برابر باد در حالي که هنوز با آن باد پرواز هم مي کردم چيزي بود که با وجود تمرين هايي که حالا ديگر گه گاهي با ريس يا ازريل انجام مي دادم، هنوز بر آن مسلط نشده بودم و با بار اضافي در دستم به علاوه ي سرما… نمي دانستم ايلريايي ها در کوه هاي شان که تمام سال سرد بود چه طور اين کار را مي کردند.

آخرین محصولات مشاهده شده