دربارهی دخترک کبریتفروش و 53 داستان دیگر (گالینگور)
ولي در كنج آن خانه، در سرماي صبح زود، دخترك همانجا نشسته بود، گونههايش گل انداخته بود و لبخند ميزد، مرده بود، تا سر حد مرگ يخ زده بود، در آخرين شب سال كهنه. سپيده سال نو بر بالين جسد دختركي طلوع كرد كه با كبريتهايش آنجا نشسته بود و تقريبا تمام كبريتهاي كيسهاش را روشن كرده بود...
محصولات مرتبط
9 %
10 %
10 %
10 %
10 %
10 %
10 %
10 %
10 %
10 %