درباره‌‌ی بیلی باتگیت

يك روز صبح داشتم صبحانه مي‌خوردم كه ديدم دخترم با جعبه ناهار و شنل باراني و همه بندوبساطش آمد و گفت:‍"بايد يه گواهي غيبت برام بنويسي، اتوبوس هم تا چند دقيقه ديگه مي‌رسه." كاغذ و مداد هم دستم داد. اين دختر از همان بچگي حواسش جمع بود. من هم تاريخ روز را نوشتم و شروع كردم، " خانم فلان عزيز، دختر من كارولاين..." بعد فكر كردم نه اين نشد، معلوم است كه مطلب مربوط به دختر من كارولاين است. كاغذ را پاره كردم و باز شروع كردم." ديروز فرزند اينجانب ..." نه اين هم نشد. اين شد استشهادنامه. خلاصه اين جريان آن قدر ادامه پيدا كرد تا صداي بوق را از بيرون شنيدم بچه هم داشت دستپاچه مي شد و...

آخرین محصولات مشاهده شده