مرد سر بر ميگرداند و به دختر با همان كلمات مرموز خوش آهنگ چيزي ميگفت. برق نگاهش از پشت نقاب، زندگي ما و دختره را با هم روشن ميكرد. موتور كه به تناوب به چپ يا راست ميخوابيد به سرعت و با نرمي پيچ جاده را ميگرفت، دزدان در اتومبيل سياهشان در تعقيب او بودند. گاهي دست از شيشه بيرون آورده شليك ميكردند. گلولههايي كه هيچ زحمت و خطري نداشت. كف ميزديم كه آرتيسته تندتر بتازد و انگار صداي كف زدن ما را ميشنيد كه تندتر ميتاخت. قلب ما با سرعت تپش موتور او هماهنگ بود.